زمستان ۱۴۰۲ انگلیس

ساخت وبلاگ

بارون ریز ریز می بارید زن شال و کلاه کرد و روانه ی فروشگاه محله شد .حال دلش خوب نبود .توی محله جلوی در یه خونه پدری با کالسکه و بچه اش اون یکی با دوچرخه و دو زن ایستاده بودند گرم صحبت

یکی دیگه شون از اونور کوچه با دو و خنده رفت سمتشون و بلند بلند گرم صحبت شدن ..

من ، ظاهرا دیدم و دلم لبخند آشنایی زد اما اونورتر زن شدید دلتنگ شد یه قفل سنگین روی دلش فشار آورد سردش شد شبیه غروبهای پاییزی که تهران ولیعصر رو راه میرفت و غمگین بود غمگین از اینکه یک نفر از ۱۵ میلیون نفر همزبان و هموطن سراسر این پیاده روی و خیابون آشنا نیست .

یکیشون صدا نمیزنه از اونور خیابون فهیمهههه سلاااام !!!

زن شدید دلش خواست یه آشنا ببینه ولی جز باران و یه آدم با کت بلند سرمه ای که قدمهایش غمگینتر و سنگین تر از زن بودند و به ناکجا خیره بود. چیزی و کسی نبود!

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1402 ساعت: 23:09