به او که به ذره ها پیوست

ساخت وبلاگ

سلام خوبی قشنگم؟ عید و بهارت مبارک یه دنیا دلتنگ دیدنتم ..

حیف همه چی نشان از دیگر ندیدن تو دارد . حتی این تکنولوژی پیشرفته ی تماس تصویری هم مرا به تو نزدیک تر که هیچ دورتر کرد ...

گفتم شاید اگر به شیوه ی هزاران سال پیش برایت نامه بنویسم . یا به رسم دیرینه ی رویاها در خواب ببینمت و حرف بزنیم و بی واسطه بشنوی و ببینمت و بی واسطه تماشایم کنی ، کارگر افتد ...

اگر از احوالات من خواسته باشی راستش بد نیستم ..

لحظه ها و دقایق تکراری میگذرند و ما منتظریم ، منتظر روزها و ساعتها که بیایند و بروند و یه جایی لابد بی خبر تمام شوند.‌

دیشب دومین و آخرین زوج و مهمانهای عید به دیدن ما آمدند ..یادت می آید چقدر عیدها مهمان داشتیم؟ چقدر دور و ورمان شلوغ بود؟

ولی اینجا آنقدر از آدمها دور بودم که وقتی* میم* آمد فراموش کردم چقدر دلم لک زده بود یک زن را بغل کنم به یاد تو ... و اینکه چقدر دلم کلا آغوش زنانه میخواست .. لبخند و گپ و گفت زنانه ..

.ولی یهو وقت رفتنشان مثل خل ها بغلش کردم و گفتم وقتی اومدی بغلت نکردم ...

بعدش پیش خودم فکر کردم نکند خل و غیرعادی به نظر اومدم ؟؟

که گفتم مهم نیست ... بی خیال

چند روز پیش هم زوج همسایه به خانه ی ما آمدند ، برای دادن خبری خوش ..

*بی* و * اَل* روی مبل سیاه و چرمی نشستند از شیرینی های ایرانی خوردند در مورد اجزای هفت سین کنجکاوی کردند بعد پرسیدم همه چی خوبه ؟

* اَل* زودتر از *بی* گفت: ما دوباره داریم صاحب بچه می شیم..

نیشم به لبخند باز شد بعد از چند روز غمگینی به خاطر اشکالی غیرقابل جبران در مدارک درخواست تابعیت انگلیسیم که به معنی انتظار روزها و ماه های بیشتری بود

حالا تا اکتبر و پاییز که بچه شون به دنیا بیاد انتظار معنای دیدن چشمهای کوچولوی نوزاد بی و ال در همسایگی رو میده ..

می بینی مامانم؟ به همین سادگی زندگی و معناش از زجر انتظار و روزهای شبیه هم به انتظاری شیرین برای لبخندهای نوزاد همسایه تغییر میکند...

امروز صبح هم یاد ننه افتاده بودم که بی هیچ انتظاری مهر می ورزید به ما ...

عشقی که نثار میکرد از دوست داشتن مادر و پدرها هم خالص و ناب تر بود.

مخصوصا به وقت بیماری و تب ما که تا کنار ما پارچه روی پیشانی میذاشت و با غم نگاهمون میکرد و غصه میخورد

اما بعد وقتی آخرش مریض شد ما چه کردیم ؟ هیچ !!

سر صبحی یک دل سیر برای ننه اشک ریختم .برای خودم هم

مامان قشنگم چقدر سخته که ثانیه به ثانیه ی زندگی من در تنهایی های بی پایانم بدون جا انداختن واوی میان میشینن توی سرم و راه گلوم رو می بندن.

صبح هم طبق معمول این روزها فراموش کردم دوتا قرص ویتامین دی و اون یکیش که نمیخوام اسمش رو بهت بگم که نگران بشی رو، خوردم یا نه ...

می بینی مامان؟ حتی دیگه دارم فراموشی قرصی میگیرم ...یادته ننه قرصهاش رو فراموش میکرد خورده یا نه؟

می ترسم مامان از میانسالی از تنهایی از پیری

از همه چی میترسم .. هرچی میانسال تر شدم بیشتر محتاط و ترسو شدم

دیگه خودم رو نمیشناسم ..

امیدوارم نامه ام بهت برسه از تماس تصویری با زنده ها ناامید شدم چه برسه به تو که هر ذره ات با هستی آمیخته شده و از فکرش هم چشمهام اشکبار میشه ...

نامه هام را بخون شاید آن دنیای عجیب

آنسو ارواحی اگر باشند هنوز نامه های دست نویس را بیشتر از تماس ویدیویی دوست داشته باشند ..

مامان عزیزم میبوسمت

پرت گویه های منو ببخش ...

تا بعد

۱۴۰۳ فروردین02 /april 2024

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 2:09