بابا با لباس آبی آسمانی از روی تخت بیمارستان شهری که خاله ها زندگی میکنن حرف میزنه با ایمو .
با دستش پلک افتاده اش رو بالا میگیره و نگام میکنه
نمیدونم چی میبینه یا اصلا چیزی میبینه؟
میگه : بیا دیگه .. چرا نمیایی؟ ساسو (sasoo)...
برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 10