دیسچارج

ساخت وبلاگ

از بیمارستان مرخص شدم ... در حالیکه با آقای (روزگار) که از اربیل عراق بود و فارسی رو خوب حرف میزد و مسئول تقسیم غذای بیماران بخش ، خداحافظی کردم . و خداحافظی با اخرین پرستار ظاهرا با پیشینه ی خاورمیانه ای که چهره ای خسته داشت و وقتی یکی از جاموبایلی های قشنگی که اونجا قلاب بافی کرده بودم بهش هدیه دادم خنده ی قشنگی روی صورتش پخش شد و تا لحظه ای که گفت : بای take car روی صورتش بود .

با راهروهای پر از درد با پیرمردی که هرچی از اتاقش رد شدم همونجور دراز کش افتاده بود با خانم بیماری که لباس های ست راحتی قشنگی می پوشید باصدای دائمی بوق دستگاه ها و مانیتورها و آلارم صدا زدن پرستارها که دیوانه ام کرده بودند خداحافظی کردم ..

دکتر سالخورده اما سرحالم با چشمهای نافذش دو دستی دستهام رو فشرد و لبخند زد.. و پرستار بخش آمد که همه ی وسایلتون رو گرفتید شارژر موبایل فراموش نشود ...

اری از اقامت نزدیک به دو هفته ای در بیمارستان فهمیدم خیلی هم صبور نیستم اتفاقا خیلی قاطی ام ..

فهمیدم دیگر توانم برای مجاب کردن و گول زدن و روحیه دادن به خودم ( که سالهاست کارم این است) تمام شده و متوجه شدم چشمانم و نگاهم وقتی کم می آورم کاملا شکلی افسرده و تابلو میگیرد . الان هم نمیتوانم باور کنم با یک استفراغ بی وقفه رفتم اورژانس و اونقدر ازمایش کردند که یه گیری توی یه شاخه ی رگ قلبم پیدا کردند و حالا نمیتوانم هضم کنم که باید پلاویکس بخورم تا آخر عمرم و دوتا قرص دیگر که هزار عوارض دارد.

من فهمیدم حتی آمادگی ندارم قبول کنم و باور کنم راحت قرص بخورم هر روز عوارضشان را سرچ میزنم و تداخل دارویی هایشان را و زار میزنم و گریه میکنم .همسر را خسته کرده ام که میخواهد و تلاش دارد از تخت مرا جدا کند. نه به خودم کمک میکنم نه او . می آزارمش ...

من دیگر توانایی گول زدن خودم را از دست داده ام ...من من من ...

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 54 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 23:27