عشق

ساخت وبلاگ

یه روز عادی پاییزی بود شبش دیدم هی گر میگیرم هی سردم میشه .

نفس کشیدنم هم یادم میره و حس خفگی بهم دست میده .

واسه اینکه حواسم رو پرت کنم و بتونم بخوابم ، رفتم سر گوشیم در عین ناباوری عکس مردی که میشه گفت در هفده هجده سالگی اولین عشق نوجوونیم بود (که البته خودش هیچ وقت نفهمید) رو پیدا کردم .فرداش بعد از یه بارش بارون در حال برگشت از خرید روزانه بودم .

اینجور موقع ها زمین پر از حلزونهای ریز و درشته که کف آسفالت دارن راه میرن.

نزدیک بود طبق معمول یکیشون رو له کنم . نشستم و آروم برش داشتم گذاشتمش گوشه ی دیوار در همون حال یاد عکسی که دیشب دیده بودم افتادم ، پس پاشدم به برگهای خیس درختهای بالای سرم که توی باد تکون میخوردن نگاه کردم و با لبخند گفتم: آخییی ...فلانی چرا اینقد پیر شدی؟؟ مگه اولین عشق ها پیر میشن ؟!

نشناختمت که .. اون چشمهای مغرور و صورت جدیت پس کو؟ چرا نمیدرخشن؟

لعنتی تو نباید پیر میشدی به زور شناختم اون چشمهایی که میتونست دنیایی رو جابجا کنه و جنگلی رو آتیش بزنه مات و مبهوت و بی هیچ حسی در عکس به نامعلوم خیره بود ..

دلم گرفت فلانی ..

کاش یه بار دیگه از دور مثل همون سالها ببینمت ..

کاش وقتی یه بار دیگه از کنارت رد شدم دست و پام بلرزه و درست نتونم نگاهت کنم

کاش ...

بعد ردیف درختها تموم شدن و حس کردم چقدر خریدهام سنگیننن ... ولی یه لبخند شیطون و قشنگ گوشه ی لبم از فکر کردن به اون روزها به اون عکس به اون دور ... نقش بسته بود و تموم روز منو نوجوون نگه داشته بود...

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 40 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 13:06