پاییز این قاره اون قاره ...

ساخت وبلاگ
پاییز,های خیلی سال پیش مثلا بیست سال پیش رو دقیق یادم نیست چکار میکردم ولی یحتمل مشغول دانشگاه رفتن  و با عجله در بارون صبحهای سردسوار  اون  مینی بوس ها که  بیشتر یه کابوس بودن تا شهر بغلی می رفتم .  روزهایی که غصه دار میشدم از پنجره ی همون مینی بوسهای داغون همینطور که  به زمینهای  زیبای کشاورزی نگاه می کردم به خودم میگفتم غصه نخور فهیمه فکر کن به خودت بعد برو بالا اونقدرر بالا از جو بالاتر از ستاره ها کهکشانها بعد کهکشانهای دیگه بالاتر بالاتر بعد دوباره به خودت نگاه کن چقدررر کوچییکییی اونوقت به غصه ات فک کن .‌اصن روت میشه ؟ بعد با این فکر کمی آروم میشدم .  اونروزا ولی برگشت رو خوب یادمه که  منتظر رسیدن به خونه ی گرم و خوردن برنج با یه ته دیگ قرمز و خوشمزه  روی بخاری بودم. 

پاییز,های تنهایی و تهران  بارونهای قشنگش یادمه و کوچه های دروازه شمیران و خیابون خورشید و برگریزان چنارهاش . 

و قدم زدن توی بارون و تماشای روزای قشنگ تهران .بعد جای من تا خود بهار معلوم بود . چسبیده به بخاری و درازکش وبلاگ نویسی  و اینستاگرام و تلگرام رفتن . و بعد گاهی وحشت از تنهایی . و ترسناک شدن هرصدایی حتی صدای پای سوسکها رو هم می شنیدم . گاهی توهم میزدم  سرم که رو بالش بود حس میکردم صدای نفس کشیدنهای طبقه پایینی رو هم میشنوم . گاهی حتی تا سه نیمه شب بیدار بودم و توی دنیای مجازی  به سیر آفاق مشغول بودم .

حالا اولین پاییز, یه قاره,, ی دیگه رو دارم تجربه میکنم . با بارونهاش با روزها و شبهای سردش با درختهای قشنگش  و خش خش زیر اونا که چندتا سنجابن دارن دنبال میوه هایی که چال کردن میگردن و هی زمینو میکنن. و دوچرخه سوارها و کلاه ایمنی و کوله پشتی هاشون . دیگه توی مسیر اون دشتهای شهر شمالیم نیستن از اون غصه ها و دغدغه های اون سن خبری نیست نه که پخته تر شده باشم که من هیچ وقت یه آدم بزرگ نمیشم . بلکه شکل غصه ها و دغدغه ها عوض میشه . بعد انگار دیگه  توی این سن دست خودتو هم میخونی و نمیتونی با هیچ فلسفه ای خودتو گول بزنی و آروم کنی . گاه پیاده گاه با ماشین و گاه با دوچرخه که شاید یک ارزوی مهم نوجونی و کودکیم بود و الان بهش رسیدم . میرم کلاسهای کانورسیشن و مکالمه و گفتگو در چندتا کتابخونه و مرکز اجتماع محله ها . از تمام قاره,, ها مهاجر میبینم . و دیگه نمی ترسم از اینکه یه مکالمه ی بی سروته حتی با معلم زبانم یا بغل دستیم به زبان انگلیسی داشته باشم . و بالاخره زورمو میزنم منظورمو بفهمونم . و گاهی حسرت میخورم کاش جوونی که الکی میشستم غصه میخوردم زبان میخوندم . و الان راحت میتونستم تموم انچه توی سرمه  به انگلیسی بگم و هی دنبال واژه و کلمه نگردم . 

بازهم میگم بیخیال . درست میشم منم . اینجا این روزا پر از هیاهوی قبل از سال نو هست . و  من باز مثل تموم بچگیام دلم واسه اسکروچ و کارتون سرود کریسمس تنگ میشه . دیگه باس بخوابم فردا روز بهتری خواهد بود . باور دارم .

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 134 تاريخ : يکشنبه 11 آذر 1397 ساعت: 0:24