شبها خواب های آشفته و شلوغ میبینم
با خانه هایی بزرگ و تو در تو با هزار دالان و اتفاق و صدا و جمعیت.
مراسمیست هرشب
از هر در که میروم صدها فامیل و چهره ی آشنا میبینم.
صداها مبهم و گیج است.
شبیه قصرهای قاجار در راهروهای بی انتها سینی بران است .
و من راه میروم و به جایی نمیرسم .
راه میروم و همه چیز گنگ و دورتر میشود..
سرم گیج میرود .
جایی از نویسنده ای با نام عجیب خریستوفروس (به فارسی: م . ا)خوانده بودم:
مهاجر زبان ندارد
دو دست دارد
وجفتی چشم.
اما من اینجا نه زبان دارم
نه دست
فقط چشمهایم مانده است،
که انهم به شبها کابوس می بیند.
و به روزها گاه به پاییز انسوی پنجره خیره میشود،
گاه به ظرف غذایش و طولانی به صفحه ی گوشی اش ..
اینروزها
گوشهایم گاه سوت میکشد،
و پشت بندش از چشمانم شوری بی رمقی سرازیر میشود. به دل میخندم که : آها کسی از آن قاره از سمت شمال شرقش دارد پشت من غیبت میکند ..
لابد دودی را که برایش فرستاده ام دیده است ..
خواستم بگویم:
من نه زبان داشتم
نه دست
فقط چشمهایم مانده بود...
برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 136