کورنلیا

ساخت وبلاگ

مسافر بود یه صبح زود در منطقه ی ساحلی و  صنعتی شهر ،  نزدیک یک ایستگاه ترن  با چشم انداز چرخیدن  توربین باد ی گنده  رسیدیم جلوی خونه اش ..
همه خواب بودند.بهش زنگ زدیم گفت الان میام .
یه زن لاغر اندام با موهایی قهوه ای با یک چمدون خیلی بزرگ و چندتا کیف و  یه بخاری برقی کوچولو.
 بعد همه ی زندگیش توی   این کشور رو جادادیم صندوق عقب ماشین . قد وسایل همه ی مهاجرها. 
 در همین دقایق رفتن یادمه  یه مرد بلوند با زیرپوش  از طبقه ی دوم همون خونه کله اش رو واسه کنجکاوی بیرون آورده بود و تماشا میکرد.  یه تف سفید و گنده هم انداخت پای در ورودی ...
بالاخره حرکت کردیم ...
به ,کورنلیا, خودمو معرفی کردم . زبان انگلیسیش مث من زیاد خوب نبود ..
هوز کیپر بود و توی یه خونه دوطبقه در نگهداری بیست وشش تا آدم مسن کمک می کرده ..
حالا حومه ی لندن یه کار توی یه خونه ی دیگه که فقط باید از یک نفر نگهداری کنه پیدا کرده بود ..
و ما داشتیم می رسوندیمش خونه ی مسئول یا رئیسی که کار رو میخواست بهش بده ..
چهره اش خسته بود اما هدف داشت .
اومده بود کاربکنه و پول جمع کنه ..
وسطهای راه  بارون شدیدی شروع شد.
تردیک اون شهر کوچیک در  حومه ی لندن به  جاده ی سبز و قشنگ و بارون شدید  خیره شده بودم که ترکیب   آهنگ آروم ماشین و بارون  حس عجیبی بهم منتقل کرد . برگشتم بهش میوه تعارف کنم دیدم خوابیده ...
یهو بارون ، اون جاده ی سبز  و شیشه های خیس و صورت لاغر و خسته ی این زن منو پرت کرد به هرچی فیلم قدیمی  از دخترانی که میرفتن خونه ی اشراف کار کنند ...
هیچ چیز پس از قرنها تغییر نکرده ...
در کشور رومانی نه شغلی هست نه درآمدی. وقتی اینجا میان  با تحمل  دوری از خانواده  و سختی های کار راضی ان از حقوق اندکی که میگیرن و میفرستن واسه کشورشون ...
بارون شدیدتر میشد. به شهر کوچیک و قدیمی اوپسِت در حومه ی لندن  رسیدیم   زودتر از قرارش ..
پس واسش وایستادیم تا رئیسش برسه .
واسه تشکر یه قهوه توی مکدونالد مارو مهمون کرد ..
نشستیم و  همین چهل دقیقه  گفتیم و خندیدیم و غمگین شدیم .  از پسرش گفت که بیست سالشه و توی ارتش تحصیل میکنه و همسرش که شانزده سال پیش فوت کرده بود  ..
از سختی  های زندگی در کشورش گفت و سختی های انگلیس اما از شغلش و درآمدش راضی بود ..
و اینکه اصلا شهری که کار میکرده رو ندیده چه شکلیه .چون اطراف شهر زندگی میکرده و شیفت کاریش شبها بوده و شب می اومده شهر. 
از سختی یک زن تنهای بدون بلد بودن زبان گفت ‌...
و  بارون که کمتر شد ما قهوه هامون تموم شده بود. توی نم نم بارون وسایلشو پیاده کرد وقت خداحافظی ,کورنلیا, گفت:  بیا ببوسمت. همو در آغوش گرفتیم انگار هزارساال بود  میشناختمش..
 ,کورنلیا, بعد از کلی تشکر توی خیابون بارونی و خیس و ساختمونهای قدیمی قشنگ ، خندون و خوشحال از ما دور شد ...

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 147 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 14:59