چشمانش

ساخت وبلاگ

...

ساعت دوازده شب بود و  همه جا ساکت . هیچ صدایی نمی اومد جز صدای چوبهای کف  با قدمهای من .

 او خوابیده بود .مراحل مسواکم تموم شد برگشتم مسواک رو بذارم سرجاش طبق معمول توی آینه خودمو دیدم . رفتم در رو باز کنم برم یه چیزی توجهم رو جلب کرد برگشتم جلو آینه آره درست حدس زدم ! خودشه خود خودش..

این صورت و بیشتر این چشمها ...

بهش خیره شدم ... توئی مامان؟ خوبی عزیزم؟ نصف شبی اینجا چکار میکنی ؟

چقدر قشنگ نگام می کرد .

وقتی اون خیسی  آبِ چشمش ،درست زیر پلک پایینش که همیشه‌از یه سنی میدرخشید رو دیدم، شک نکردم خودشه ...

مثل دفعات قبلتر ...

فقط با چشماش نگاه میکنه  که  آدم رو دیوونه میکنه از بس توش حرف و مهر و نگاه و عشقه.

اونقدر به هم نگاه کردیم تا آروم همونجور که اومد ،  مثل‌یه نسیم رفت ...

 این چندبار که اومده از توی چشمام که میره  چند ثانیه به امید برگشتش به خودم خیره میشم  ...

بعد یواش میگم : مامان قشنگم بذار منطقم ، تمام س دانشمندهای دنیا بگن غیرممکنه ، بذار تمام سایکولوژیستهای جهان عقیده داشته باشند  روانهای ناآرام و مریض از این دست اوهامات می بینند...

تو نظریه ی اثبات نشده ی من بمون  و گاهگاه از دنیای آینه ها به من نگاه کن ، از اونور حقیقت مامان قشنگم ...

 

انگلیس شانزدهم آپریل دوهزارو بیست

ایستویل

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 8 ارديبهشت 1399 ساعت: 4:06