I am alone with you

ساخت وبلاگ

ساعت هفت صبح از اونروزا بود که دوست نداشتم از تخت پا شم ...
و قشنگ و آروم به همه چی طولاااانی نگاه کنم ...
به شدیدا آبی آسمان ..
و ترکیب به شدت زیبای پرده ی توری با مناظر اونور پنجره ..
قاطیِ رنگ قشنگِ تابشِ آفتاب به تن دیوارِ خونه های اونورِ کوچه ...
به سقف های قهوه ای و شیروانی های اونور پنجره ...
اونقدر اون چنار بزرگ به آسمون می اومد که نگو ...
 به لباس سفیدم که چقدر قشنگ با ملافه ها یکی شده بود ..به لاک قرمز ناخنهام که وسط اون همه سفیدی چه خاص بودند دقایقی طولانی چشم دوختم ...
ولی باز از جام پاشدم بقیه ی پرده رو کنار زدم و یادم اومد من هیچ وقت توی عمرم  به چراغهای تیر برق کوچه با دقت نگاه نکردم...
پس خوب به چراغ کوچه که صبح کارایی شب رو نداشت خیره شدم ...
بعد توی آشپزخونه بودم و وقتی داشتم قرص ویتامین دی رو میخوردم متوجه شدم کابینت چقدر آردی شده ..
به گردش لباسها توی لباسشویی چشم دوختم ...
گاهی قدیمها با مامان اینکار رو میکردیم ...نمیدونم چرا  ولی اولین بارم نبود...
ده دقیقه ی بعد وایستاد  و من داشتم آروم توی آفتاب پهنشون میکردم ...
به هر جوراب یک گیره زدم ..
به لباس زیرها هم ...
وقت جمع کردنشون دم غروب سبد  به دست، یکی یکی گیره های آبی را برمیداشتم و لباسها را ...
به کمکم آمد با عجله مشغول شد...
گفتم : نهههه دارم با لذت جمعشون میکنم عجله برای چی؟ 
مگه قد دنیا وقت نداریم؟؟ 
تو بگو لباسها را جمع نه، نیوشیدمشان آرام آرام با وزش سرد باد دم غروب ...با صدای مرغهای دریایی صدای وودی پسرشیطون همسایه ...و جیک جیک مرغی ناشناس و تماشای زنبقهای آبی و لاله های زرد ...
او داشت فرش و بالشتی که زیر تلار انگور پهن کرده بود رو از پله ها بالا می برد ...
داشت شب میشد چای آماده بود ...

 

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 121 تاريخ : دوشنبه 8 ارديبهشت 1399 ساعت: 4:06