آغوش ننه

ساخت وبلاگ

من یک صحنه مانده از نوجوانی ام در یاد دارم  شبیه فیلمی تاثیرگذار ، با اندوهی بی پایان

خانه مان شمال ،نمیدانم کدام فصل بود کدام سال شمسی اما خوب یادم هست  نه اینترنتی بود نه موبایلی نه کامپیوتری 

تنها دسترسی خانگی من به اطلاعات و به دنیایی بزرگتر روزنامه ی سیاه و سفید اطلاعات بود که پدر اشتراک داشت و من هر صبح دقیقه به دقیقه گوش به زنگ پرت شدن روزنامه در حیاط بودم ، منتظر کتابهای ترجمه شده ی داستانی و بیوگرافی و زندگینامه هایی که پاورقی منتشر می‌شد

همه رو مثل یه گنج گوشه ی اتاق کوچیکه انبار کرده بودم

اونروز پدر یهو گفت جا نداریم باید همه رو ببرم بندازم  دور و اشتراکمم لغو میکنم . مادر هم موافق بود اصرار به دور نریختن و  لغو نکردن تنها دلخوشی  ام بی فایده بود. هرچه گریه و التماس کردم دوستشان دارم  اثر نکردگ 

پدر بغل بغل دوستداشتنی هایم رو بیرحمانه می برد و من زار میزدم .

بعد یهو ننه آمد بغلم کرد دست کشید به صورتم گفت ننه اینجور گریه نکن . شبیه کسی حرف میزد که دلش به درد اومده باشه. 

یادم میاد سخت همو بغل کرده بودیم. بلندگریستم. ننه بغض کرده بود و با بغض در گلو میگفت : ننه گریه نکن !دختر خودتو اینقد اذیت نکن.

وقتی بغض و ناتوانی خودمونو در تصمیم یک مرد میدیدم گریه ام بلند تر میشد .

اونروز مطمئنم ننه با من همذات پنداری کرده بود.

اونروز مجسم ترین تصویر ناتوانی عمرم بود در مقابل خواسته ای که نامشروع هم نبود ولی تصمیم گرفته شد و اجرا شد .

حالا گاهی دلم هوس  گریه توی آغوش اون روز ننه رو میکنه.

دو نفری که میدونستند نمیتونن و توانش رو ندارن چیزی رو تغییر بدن در بغل هم گریستند.

روزنامه ای دیگر نیومد . هیچ وقت عمرم هم دیگه خوندن هیچ کتاب و روزنامه و مطلبی مثل اون روزها به دلم نچسبید.

آدمها گویی نمیتونن همه چیو باهم داشته باشن. آدمهای زندگیشون رو کنار چیزهایی که دوست دارن. 

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 123 تاريخ : چهارشنبه 3 دی 1399 ساعت: 7:32