من یک صحنه مانده از نوجوانی ام در یاد دارم شبیه فیلمی تاثیرگذار ، با اندوهی بی پایان
خانه مان شمال ،نمیدانم کدام فصل بود کدام سال شمسی اما خوب یادم هست نه اینترنتی بود نه موبایلی نه کامپیوتری
تنها دسترسی خانگی من به اطلاعات و به دنیایی بزرگتر روزنامه ی سیاه و سفید اطلاعات بود که پدر اشتراک داشت و من هر صبح دقیقه به دقیقه گوش به زنگ پرت شدن روزنامه در حیاط بودم ، منتظر کتابهای ترجمه شده ی داستانی و بیوگرافی و زندگینامه هایی که پاورقی منتشر میشد
همه رو مثل یه گنج گوشه ی اتاق کوچیکه انبار کرده بودم
اونروز پدر یهو گفت جا نداریم باید همه رو ببرم بندازم دور و اشتراکمم لغو میکنم . مادر هم موافق بود اصرار به دور نریختن و لغو نکردن تنها دلخوشی ام بی فایده بود. هرچه گریه و التماس کردم دوستشان دارم اثر نکردگ
پدر بغل بغل دوستداشتنی هایم رو بیرحمانه می برد و من زار میزدم .
بعد یهو ننه آمد بغلم کرد دست کشید به صورتم گفت ننه اینجور گریه نکن . شبیه کسی حرف میزد که دلش به درد اومده باشه.
یادم میاد سخت همو بغل کرده بودیم. بلندگریستم. ننه بغض کرده بود و با بغض در گلو میگفت : ننه گریه نکن !دختر خودتو اینقد اذیت نکن.
وقتی بغض و ناتوانی خودمونو در تصمیم یک مرد میدیدم گریه ام بلند تر میشد .
اونروز مطمئنم ننه با من همذات پنداری کرده بود.
اونروز مجسم ترین تصویر ناتوانی عمرم بود در مقابل خواسته ای که نامشروع هم نبود ولی تصمیم گرفته شد و اجرا شد .
حالا گاهی دلم هوس گریه توی آغوش اون روز ننه رو میکنه.
دو نفری که میدونستند نمیتونن و توانش رو ندارن چیزی رو تغییر بدن در بغل هم گریستند.
روزنامه ای دیگر نیومد . هیچ وقت عمرم هم دیگه خوندن هیچ کتاب و روزنامه و مطلبی مثل اون روزها به دلم نچسبید.
آدمها گویی نمیتونن همه چیو باهم داشته باشن. آدمهای زندگیشون رو کنار چیزهایی که دوست دارن.
ساسو (sasoo)...برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 123