زمانه ای بود که تنها مردگان میتوانستند لبخند بزنند خشنود از آرامش خویش
#آنا_آخماتوا
پانزدهمین سال نبودنت
پانزدهمین سالِ دیدن خنده هایت در قاب تصویرها .
پانزدهمین سالی که دی ماه هایش تماما روزهایی اشک آلود و شبهایی پرکابوس دارد .
همین چند شب پیش بود مامان
نیمه شب از خواب پریدم آنقدر بیدااار بودم که روز ها اینگونه نیستم . بعد با تمام جزئیات مثل یک فیلم مستند تمام سکانسهای لحظه ی رفتنت رو از ذهن گذراندم اشکهام تبدیل به هق هق گریه شد
او بیدار شد بغلم کرد ترسیده بود هی می پرسید چی شده؟ کابوس دیدی؟ چیزی نیست .
چه میتوانستم بگویم به کسی که تمام عمرش خودش رنج دوری عزیزان داشته !
پانزدهمین سال است هزارمین سال هم که باشد دلم برایت تنگ و چشمهام گریان است مامان خوب و قشنگم ..
که زندگی چیزی جز هجران و نیستی و حرمان نداشته و ندارد . فقط اسمش زندگیست اما سراسر مرگ و فنا و نیستی است .
غربتکده ای پردرد که جان آگاه را می فشرد می فشرد آنقدر که روزی جانی نماند ..
ساسو (sasoo)...برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 91