The last of us

ساخت وبلاگ

یک: ساعت ۸ و ۵۰

توی تختم ملحفه ی سفید رو به خیال حبس گرما کشیدم روی سرم و در فضای خالی اون زیر ، سریال میبینم .خیلی سردمه سرررد.

باید بگم خسته ام از سرما و حس یه غار متروک و خالی و تاریک رو دارم که باد سردی زوزه کشان ازش رد میشه.

۲ : گوشی رو باز میکنم کیان پیرفلک داره در صفحات اپوزیسیون های اینور آبی همون اصلاح طلب های اسبق و توبه ای روز درختکاری رو با فیلمی از درختچه های کُنار تبریک میگه

۳_ دخترها هنوز هی مسموم میشن و استوری ها مشغول حمله به فرانک عمیدی بدون نشانی از متن کامل گزارشش هستند که میگن به مسمومیتها گفته هیستری جمعی زنان .

۴ _ به بیرون نگاه میکنم

هواپیمایی وسط ابرها با خط بخارش گم و پیدا میشه شدید دلم خواست یک انسان غار نشین بودم که این وسیله ی عجیب را هر روز در آسمان که میبینه فکر کنه نیزه ی دیوان یا خدایانه .

۵ _ هر چه به خودم و ابتلا به انزوا یا سندرم مردم گریزی ای ام بیشتر فکر میکنم و خود را انسانی در تنهایی مفرط و ناتوانی در برقراری روابط اجتماعی تازه و جدید نامگذاری میکنم اما کنارش نمیدانم چرا به نظرم بیشتر ادمهای اطرافم هم سندرم( نیاز به جمع و تقلای شدید در ایجاد روابط گسترده ی اجتماعی ) دارند . به طرز عجیبی اونقدر درگیر آدمها میشوند و زمین میخورند و میجنگند و اعصابشون داغون میشه افسرده میشن و زخم میبینند بعد گلایه میکنند حذف می کنند دوبار برمیخیزن و از اول امتحان میکنند.(باهمه ی زخمها و اینکه قولهایی که هی مدام میدهند که اینبار درس میگیرند از اشتباهاتشان و دیگررر آدمها را شناخته اند و روابطشان را با فلان گروه و رسته و شخصیت قطع کرده اند مثلا )اما خاطراتی که همان روز از دیدار و همنشینی با همان قشر و سنخ آدمی که از زخم زدنها و اذیت کردنهاشان همیشه می نالیدند و با تاکید بر این جمله که* اصلا دوست نداشتم باهاشون برم بیرون ولی ... * هنوز از حافظه ی کوتاه مدتم منتقل حتی نشده و و تازه است . و من مبهوتِ این تقلا واقعا گیج میشوم و انها دوباره ادامه میدهند و انکار میکنند

ادامه میدهند و زخم میخورند و پشیمان میشوند اما باز تکرار میکنند

دوست ندارم به معایب و محاسن هر روش بپردازم اما چیز مشترک بین زندگی من و آنها ، حس تنهایی مفرط و یا بهتره بگم ترس از تنها ماندنه.

۶ .یکربع پیش اومد کنارم روی تخت چرت کوتاهی بزنه بیرون بود و دستهاش و بدنش یخ بودند..

نمیشد از سردی به آغوشش پناه برد.اعلامش کردم خندید گفت :دستهات که گرمه! گفتم درونم سرما زوزه میکشه از سوراخ دماغم صداش میاد نمیشنویش؟

کم کم اما دستهای سردش رو گرفتم دستش رو با بازوش برد زیر گردنم و پشت دوشهام، خزیدم به گوشه ی چپ قفسه سینه اش و پیشانیم اونجا مامن گرفت ، چشمهام رو بستم تا شاید بخوابیم کم کم نفسهاش شبیه خواب رفته ها شد.

یه لحظه خودم رو اِلی تصور کردم که خسته و گرسنه و یخ زده توی زبرزمین اون خانه کنار جو که نیمه بیهوش از زخم عمیق چاقو افتاده بود دراز کشید و آروم گرفت و خوابش برد.

آیا ما آخرین بازمانده ها بودیم

The last of us

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 15 اسفند 1401 ساعت: 22:35