دلخوشی ها خیلی کم هستن

ساخت وبلاگ

موقع خواب داشتم فکر میکردم کاش بابا... ولش حتی نمیتونم فکرم رو اینجا بنویسم...

چون قضاوت میشم شاید روزی که نباشم و یه آشنا اینجا رو بخونه ..

بعد از فکرم بابا رو در خیال بوسیدم و به تن بیمار و خسته و دردناکش روی اون تخت اتاق کوچیکه فکر کردم و دستم رو به نشانه ی نوازش کشیدم روی بالشتم و گفتم : شب بخیر بابای قشنگم می بوسمت و آرزو میکنم خوب بشی بتونی راه بری حتی تا آشپزخونه...

بعد برگشتم سمت دیگه غرق خواب بود پاهای سردم رو طبق عادت به پاهاش نزدیک کردم گرم تر شدند چشمهام رو بستم ...

اینروزها تنها دلخوشیم منتظر موندن برای روز تحویل عینکهام بود

امروز رفتم گرفتمشون حس میکنم چون بزرگترند ، سنگین ترن ..

غروب از خرید که برمیگشتم بارون میومد .و اون راه باریکه طبق معمول روزهای بارونی حلزونها داشتن از اینور کوچه میرفتن اونور.

یکی دوتاشون هم زیر پا یا چرخ دوچرخه ها له شده بودند. نشستم و چندتاشون برداشتم گذاشتم گوشه ی دیوار توی سبزه ها ...

دلخوشی دومم پرده ی منگوله ای با کاموا که چند ردیفی درست کردم واسه اتاق ناهارخوری

اما گردنم درد گرفت پس فعلا بقیه ی پروژه متوقف شد.

وی با آجر و سیمان دوتا باغچه درست کرده بعد از همسایه که باغبونه ۹ تا کیسه خاک خرید خالی کرد توی باغچه های جدید و چندتا گل از اطراف باغ آورد کاشت توش. یکیش گل صورتی ای بود که خونه ی نسیم اینا همیشه ی خداا از قدیم گل میداد..

ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 14:42